رمان سمفونی مرگ(8)

جستجوگر پيشرفته سايت





اخبار وبلاگ


تبليغات


فصل ششم: خونی که بیرون می جهید! *

توی چشمای سیاهش خیره شدم و با تمام نفرتی که توی همین چند روز در اعماق وجودم شعله ور شده بود گفتم:
-
نمیدونم بابام باهات چیکار کرده همایون اما اصلا سرزنشش نمیکنم...با این روی جدیدی که دارم ازت میبینم میفهمم اگه من بودم بدترش و میکردم...ای کاش همونطور که هممون تا حالا فکر میکردیم مرده بودی...تو یه آشغا...به سمتم هجوم آورد و انقدر محکم توی گوشم زد که سرم یه دور چرخ خورد و مثل صحنه آهسته خونی که از دهنم کمی دور تر پاشید رو دیدم...اصلا دردم نگرفت انقدر درد کشده بودم که این درد در مقابلشون هیچ بود. همایون عربده کشید:
-
یه نقطه ی سالم تو بدنت نمونده و هنوز داری واق واق می کنی؟ مجبورم نکن همه ی هدفام رو ول کنم و همینجا نعشت و بندازما...پونیکا مجبورم نکن.نگاهش کردم و پوزخند زدم:
-
اتفاقا دقیقا این همون کاریه که میخوام بکنم...چی برام مونده که واسش زنده بمونم؟ ببین من و به چه روزی انداختی؟ آخه چرا؟
نتونستم حالت خصمانم رو نگه دارم و جمله ی آخر و با درد و بغض گفتم. یاد اون روزی افتادم که بابام یه روزنامه دستش گرفته بود و اون رو با هیجان گذاشت رو میز رو به روی من و مامانم و با لحنی که نمیتونست ذوق زدگیش رو توش پنهان کنه گفت:
-
ببینید اینجا چی نوشته...همایون رو یادتونه؟
وقتی من و مامانم تایید کردیم ادامه داد:
-
توی روزنامه نوشته تصادف بدی کرده و مرده.همایون رو میشناختم بچه ی خوب و سربه راهی بود...ازش خوشم میومد با منم خیلی مهربون بود. چند سال واسه بابام کار کرد و یروز یهویی از کارخونه رفت. من و مامانم تعجب کردیم آخه خیلی باعرضه و زرنگ بود فکر میکردم خوب پیشرفت کنه. آهی کشیدم. بعد درحالی که به سیبم گاز میزدم چشمام رو باریک کردم. با لحن مشکوک و متعجبی از بابام پرسیدم:
-
حالا شما چرا انقدر خوشحالید بابا؟
بابام با شنیدن حرف من سریع لبخند پت و پهنش و جمع کرد و گفت:
-
خوشحال؟ نه بابا چرا خوشحال باشم پسر به این خوبی مرده اتفاقا فهمیدم ناراحت شدم...من از چیز دیگه ای خوشحالم.شونه هام رو بالا انداختم:
-
چی بگم؟ خیلی پسر خوبی بود خدا بیامرزتش.خاطره هایی که از زمان های خیلی دور توی سرم میچرخیدن رو کیش کردم...این آدمی که من جلوم می دیدم اصلا شبیه اون همایونی که توی گذشته می شناختم نبود.با نفرت نگاهش کردم:
-
چه بلایی به سر بچم آوردید؟
کتش و در آورد و پشت صندلیِ رو به روی من انداخت و خودشم نشست روش:
-
اتفاقا یه برنامه هایی هم واسه ی بچت داشتم. ولی مثل اینکه خودت قبلا بلاهای بدی سرش آورده بودی. قبل از اینکه برسیم اینجا و توی ماشین افتاد.جیغ کشیدم...گریه هم میکردم:
-
حقیقت نداره...شما من و ترسوندید و بهم استرس دادید. شما کشتیدش.
-
چرا قبول نمی کنی جون خودت از بچت برات مهمتر بود. تو با بی خیالیات کشتیش.صدام انقدر بلند بود که گوشم زنگ خورد:
-
خفه شو...فقط خفه شو.
-
تو به بچه ی خودتم رحم نمی کنی...درست مثل باباتی.
-
بابای من هرچی که هست شرفش می ارزه به مثل شماها بودن...شماها اصلا آدمید؟
خودش و جلو آورد و موهام رو توی مشتش گرفت. سرم و با موهایی که توی دستش بود جلو کشید. احساس کردم پوست سرم داره غلفتی کنده میشه.
-
نه تو مثل بابات نیستی...بابات مثل سگ میترسید.

 

چند ثانیه همونطوری موند و بعد گفت:
-
التماسم کن موهات و ول کنم.از درد نتونستم حرفی بزنم اما همونطوری خاموش و ساکت نگاهش کردم. پنجه هاش رو بیشتر فشرد. اشکام همینطوری میریختن رو صورتم. صورتش یکم دورتر و بالا تر از صورت من بود. تف کردم تو صورتش...چه بسا اگه دستام و اینطوری محکم و چند دور با طناب نبسته بودن توی گوشش هم میزدم. موهام و ول کرد. سرم میسوخت و چشمام تار میدید...گفتم:
-
تنها چیزی که نصیبت میشه همینه همایون...هر غلطی میخو...یدونه از چپ و یکی از راست توی گوشم زد. برق از سرم پرید و همه جا سیاه شد.

***

سرش رو پایین انداخته بود. با اون اخمی که کرد پیشونیش چروک خورد و از روی جوب بغل پیاده رو پرید اون سمت. توی اون ظهر آفتابی پرنده هم توی کوچه پر نمیزد. از پیچیدن ون سیاهی جلوش اخمش غلیظ تر شد و راهش رو به سمت دیگه ای کج کرد. در ون باز شد و دو تا مرد هیکلی اون و با زور داخل ون انداختن. بردیا چنان شوکه شده بود که حتی فرصت مقاومت پیدا نکرد. همینکه دو تا در پشت رو بستن مردی که روی صندلی راستیِ ون نشسته بود دستور حرکت داد. برای بردیا اصلا مهم نبود جثه ی اونایی که گرفته بودنش چقدره، ربطی به بزرگی هیکل نداشت. هم باید مخت خوب کار میکرد و هم تیز و فرز میبودی تا بتونی راحت خلع سلاحشون کنی اما اونها بردیا رو غافلگیر کرده بودن و تقریبا خودش اجازه داده بود چنین اتفاقی بیفته. یکی از مردا سمت چپش و اونیکی سمت راستش نشسته بودن و دستاش و محکم پیچیده بودن به دستاشون. انقدر محکم که بردیا تکون هم نمیتونست بخوره.وقتی ماشین حرکت کرد مردی که روبروشون نشسته بود با سر اشاره کرد دستاش و ول کنن. اون ها هم همینکار رو کردن. بردیا خواست حرکتی انجام بده که مرد دستش رو بالا آورد و گفت:
-
اول بشین به حرفامون گوش کن...بعد اگه هنوز همینطوری هارت و پروت داشتی میتونی شروع کنیبردیا نشست و دست یکی از مردارو که هنوز آروم روی آرنجش بود رو با شدت پس زد...چشم غره ای به هر سه تاشون رفت و گفت:
-
ازم چی میخواید؟
-
چطوره تو اول بگی از ما چی میخوای؟
-
اصلا شما کی هستید؟
مرد کمی به جلو متمایل شد:
-
معلومه زرنگیا...سوال و با سوال جواب میدی. خوشم اومد.نگاه عمیقی به بردیا کرد و ادامه داد:
-
پرونده ی فرحبخش رو بذار کنار.بردیا پوزخند زد:
-
چرا باید همچین کاری بکنم؟
-
چون من میگم.
-
اتفاقا من هم منتظر بودم شما بگید.مرد اشاره ای به دستیارش کرد و بعد به بردیا گفت:
-
ببینم بعد از دیدن این فیلم بازم قد قد میکنی یا مثل یه بچه ی حرف گوش کن پرونده رو ول میکنی!بردیا چیزی نگفت و به تبلتی که جلوی روش بود چشم دوخت. فیلم که شروع به پخش شدن کرد دستاش لرزید...نفسش بند اومد.

توی فیلم بهار و یکی از دوستاش به نام سمیرا کنار پیاده رو وایساده بودن و همین مردی که الان سمت چپش نشسته بود هم پشتشون وایساده بود. کاملا مشخص بود فیلم و از سمت دیگه ی خیابون گرفتن.

***

 

-البته این فیلم با یه روز تاخیر پخش میشه اما درست کردن دوباره ی این صحنه منحای خواهرت که ما اون موقع دیگه دزدیدیمش اصلا کاری نداره. من میمیرم واسه دخترایی که صورتشون انقدر شیطونه.

قبل از اینکه دستیار ها بتونن بگیرنش به طرف مردِ غریبه هجوم برد و از یقش گرفت...عربده کشید:

-میکشمت کثافت...فقط اگه دستت بهش بخوره باید خودت و مرده بدونی.

زمانی که دو تا دستیارِ مرد خواستن بیان جلو با دستش اشاره کرد تکون نخورن. چون بردیا از گلوش گرفته بود و داشت خفش میکرد بریده بریده حرف میزد:

-اگه من و هم بکشی بازم آدمای زیادی حاضرن اینکارو بکنن. اون هم با کمال میل.

بردیا ترسید. جون خواهرش بود و نمیتونست مثل همیشه نترس و گستاخ باشه. یقه ی مرد و آروم ول کرد:

-شماها کی هستید؟ من این پرونده رو ول نمیکنم.

مرد تا دید بردیا کمی نرم شده سریع گفت:

-ببین پسر جون ما هیچ پدر کشتگی ای با تو نداریم. فقط این پرونده رو ول کن. اونطوری یادم میره چقدر خواهرت خوشگل و خواستنیه.

اینبار نتونست جلوی خودش و بگیره و مشتی توی صورتش زد. اگر یه مو از سر بهار کم میشد هیچوقت خودش رو نمی بخشید. از طرفی نمیتونست درک کنه...همه چیز خیلی پیچیده تر از اونی بود که فکرش رو میکرد.

مرد خون گوشه ی لبش رو با دست پاک کرد:

-بازم میخوای ادامه بدی؟ هان؟

بردیا چنگی به موهاش زد و سرش رو پایین انداخت...خیلی آروم گفت:

-پرونده رو ول میکنم...میدمش به یکی دیگه.

مرد دستش رو کنار گوشش گذاشت:

-چی گفتی؟ نشنیدم.

اینبار سرش رو بالا آورد و بلند تر گفت:

-دیگه طرف اون پرونده هم نمیرم.

-آفرین پسر عاقل...این شد یه چیزی. اون موبایل و وسایلی که برداشتی رو هم پس بده.

وقتی برق تعجب رو توی نگاه بردیا دید دوباره گفت:

-فکر کردی با خودت خیلی زرنگی؟ اون آپارتمان رویت میشه پسر جون...میفهمی؟ اومدی برداشتی وسایل و دِ در رو؟ از این خبرا نیست.

بردیا حواسش رفت پیش گوشی پونیکا که توی جیبش بود. شاید خودش این پرونده رو ول میکرد اما باز هم میتونست به کسی که مسئولش میشد مدارک رو واگذار کنه. سریع گفت:

-اون سلاحایی که برداشتیم و دیگه نمیتونم برگردونم...تحت حفاظتن. موبایلم الان همراهم نیست.

یکی از دستیار ها با اشاره ی سر رئیسش جیبای بردیا رو گشت:

-قربان دروغ میگه عینهو بز. موبایلِ اینجاست.

بعد اون رو به رئیسش داد و نگاه پر حسرت بردیا به دنبالش روانه شد
-
سلاح ها چی؟
بردیا اینبار صادقانه گفت:
-
واقعا میگم... تحت حفاظتن اگه بخواید پس بگیریدشون باید خودتون اقدام کنید. کاری از دست من برنمیاد.مرد اخمی کرد و بعد با کسی تماس گرفت:
-
سلام رئیس
-...
-
من و دست کم گرفتی رئیس؟ 
-...
-
گوشی که اینجاست. ولی میگه سلاحارو نمیتونه پس بده. میگه تحت مراقبتن.
-...
-
باشه باشه...هرچی شما بگی رئیس.قطع کرد و موبایلش رو توی جیبش گذاشت.
-
شانس آوردی رئیسمون کارش تمیزه...با اون اسلحه ها هم هیچ غلطی نمیشه کردبعد رو به دستیارش گفت:
-
یه میکروفون وصل کنید به لباسش.بردیا خواست مخالفت کنه که ادامه داد:
-
همینه که هست. باید تا چند روز با خودت ببریش اینور اونور مطمئن شیم بین کل بیخیال شدی.بردیا به میکروفونی که به یقه ی لباسش وصل بود نگاه کرد.
-
حالا دیگه بندازیدش پایین.ماشین از حرکت ایستاد.
-
درضمن...آقا خوشگله! یکی بیست و چهاری حواسش به گفت و گوهات هست اگه زرنگ بازی دربیاری و نابودش کنی به بهای نجابت خواهرت و اگه دوباره بری سمت این پرونده به بهای جونش تموم میشه. کاری که ازت برنمیاد گیریم ما رو هم لو دادی ما فقط یه چشمه ایم از یه اقیانوس بزرگ پس الکی زور نزن میپکی...شیر فهمه؟
بردیا دندوناش رو روی هم فشرد و آروم گفت:
-
باشه دیگه کاری با این پرونده ندارم.
-
خیلی خوب خوش اومدی...هری!بردیا گوشه ی پیاده رو ایستاد...ناراحت و سرخورده به این فکر کرد:
"
الان تنها چیزی که برام اهمیت داره بهاره. "اینطور فکر کرد اما خودش هم میدونست تا آخر عمرش عذاب این تقصیر رهاش نمی کنه...اگر مرد نبود تمام روز رو از احساس گناهش گریه میکرد.زیر لب زمزمه کرد:
-
بهار فقط به خاطر اینکه خزان نشی دارم روحم و میفروشم...بهار فقط بخاطر تو.

***

 

نگاه ترسانم رو برای لحظه ای به مردی که هنوز همون کلاه سیاه رو گذاشته بود و با چشمای عقابیش من رو میپایید انداختم. نمیخواستم باهاش تنها بمونم... از اون بیشتر از همه میترسیدم. توی این مدت چندین بار که من و تنها گیر آورده بود بهم تجاوز کرده بود...مطمئن بودم بیماریِ روانی داره...شالی که ازم دزدیده و با خودش برده بود رو میپیچید دور یه شوکر برقی...با شال روی بدنه ی سیاه شوکر پاپیون میزد انگار که کادوئه و خوشش میومد وقتی من دارم زیر دست و پایش جون میدم با شوکر جیغم و دربیاره...انگار اینطوری بیشتر لذت میبرد.قبل از اینکه همایون بخواد بره بیرون پرسیدم:
-
چرا فریده رو کشتی؟
این اولین سوالی بود که به مغزم رسید. همایون که داشت با چاقو پوست یه چوب رو می کند تا نوک تیز شه سرش رو بالا آورد و به من نگاه کرد:
-
دوستت خیلی بی موقع سر رسید. من و وحید رو که کلید دستمون بود و داشتیم میومدیم تو دید باید حذفش میکردیم، ریسک داشت. من خودم دستم و آلوده نمی کنم وحید ترتیبش و داد.و به همونی که کلاه سیاه گذاشته بود اشاره کرد. دلم برای فریده خون شد که به دست چنین آدم روانی ای اسیر بوده.دنبال یه سوال دیگه میگشتم...پیدا نکردم. خود همایون شروع کرد به صحبت. خیالم یکم راحت تر شد:
-
ما میخواستیم حالا حالاها بترسونیمت. زرنگی کردی و یه مهره ی دردسر ساز و وارد ماجرا کردی.وقتی دید با تعجب نگاهش می کنم توضیح داد:
-
همون دادستان رو میگم. واقعا دردسر ساز بود اما اونم دیگه نطق نمیکشه. هرچقدرم زرنگ باشه یه آدم کجا یه لشکر کجا...اونم فرستادیم به گور خاطره ها!جیغ کشیدم:
-
کشتیدش؟ 
-
نخیر...اگه انقدر احمق بودم که بخوام یه دادستان و بکشم و بتونم از دید پلیس قایم شم الان به اینجایی که هستم نمی رسیدم.نفسم و با خیال راحت فوت کردم بیرون.
-
چیه اگه میکشتیمش ناراحت میشدی؟ نمیدونستم جز خودت کس دیگه ای هم هست که واست مهم باشه. خوب شد فهمیدم.پوزخندی زدم:
-
تو که الان گفتی دادستان نمی کشی!
-
انقدر واسه من غدبازی درنیار میزنم لهت میکنما!بعد دوباره مشغول کارش شد. نگاهم رفت سمت همون که همایون گفت اسمش وحیده...معمولا اصلا حرف نمیزدم و اگرم چیزی میگفتم فحش و ناسزا بود اما الان وقت لجبازی نبود حاضر بودم بمیرم ولی با اون روانی تنها نمونم.
-
چهره ی وحید و پلیسا شناسایی کردن براتون دردسرساز نمیشه؟

 

چشاش که اومد بالا گرد شده بودن:
-
از کی تا حالا نگران دردسرای مایی...بعد انگار متوجه چیزی شده باشه پوزخند زد:
-
میترسی بهت دست درازی میکنه؟
لال شدم و حتی نفسم هم درنیومد... پوزخندش پر رنگ تر شد:
-
از اینکه ناخونات رو کشیدم و دستت و خودت یه متر جر دادی بدتره؟
چوب و چاقو رو روی میز گذاشت و اومد طرفم:
-
بخاطر همینه یه ساعته داری ور ور میکنی؟ تو که میکشتمتم صدات درنمیومد حالا داری اینارو میگی که نرم آره؟
پوزخندش تبدیل به لبخند موذیانه شد:
-
خوب شد که فهمیدم.چند قدم با همون لبخند اسرار آمیزش عقب رفت و بعد از اتاق خارج شد.نگاه حیرون و ترسونم چرخید سمت وحید که داشت میرفت شوکرش و از توی کشو در بیاره...میدونستم میخواد این کار رو بکنه چون همیشه روشش همین بود. جیغ بلندی کشیدم:
-
نـــــــــه!!

***

 

بردیا از کنار خون زیادی که رو زمین پاشیده شده بود گذشت:
-
خودکشی بوده.سروان هاشمی مخالفت کرد:
-
چجوری میتونه خودکشی باشه؟ دختره ی بدبخت لت و پار شده. آدم که خودش رو لت و پار نمی کنه.بردیا توجهی به حرف سروان هاشمی نکرد:
-
دختره اول با کارد آشپزخونه زده توی قفسه ی سینش و این خونا روی زمین پاشیده...چند قدم به دیوار نزدیک شد و با انشگت اشارش به دایره ی خونی که روی دیوار نقش بسته بود اشاره کرد:
-
اما وقتی دیده به اندازه ی کافی زورش نمی رسه و ضربه کاری نیست خودش و کوبیده به دیوار تا دسته ی چاقو تا ته بره تو. همونطور که میبینید فرم پاشیده شدنِ خون هم به همین موضوع اشاره می کنه. بی شک خودکشی بوده.بعد قاب عکسی که روی میز افتاده و شیشش شکسته بود رو برداشت. عکس دختر و پسری رو نشون میداد که توی دوربین لبخند میزدن. سرش رو با تاسف تکون داد...با زور میشد فهمید این دختر شاد با اون نگاه و لبخند روشن و پر امید همین جنازه ی بی جون و آش و لاش شدست.سروان هاشمی قاب عکس شکسته رو از دست بردیا گرفت و گفت:
-
ولی من که میگم پسره کشتتش و خواسته رد گم کنه...هیچکس خودش و اینطوری نمیکشه...پس قرص واسه چیه؟
بردیا جدی و اخمو گغت:
-
از سوختن که بدتر نیست خیلیا خودشون رو میسوزونن...من شک ندارم خودکشی بوده.به سمت درِ آپارتمان رفت. سروان محکم و با جدیت گفت:
-
من که نمیتونم هرجور تو حدس میزنی پیش برم...هم جنازرو میفرستم واسه کالبد شکافی و بچه ها هم میگردن دنبال مدرک...از پسره هم بازجویی می کنیم.

بردیا همون طور که در رو باز می کرد برگشت سمت سروان:
-
هرکاری می کنی بکن...فقط اگه همونطور شد که من گفتم، هم باید جواب مادر پدر بیچارش که همین الانم به اندازه ی کافی غصه دارن و به خاطر تیکه پاره کردن جسد دخترشون بدی هم وقت و زحمتی که بچه ها واسه هیچی کشیدن و جبران کنی.

 

-هرکاری می کنی بکن...فقط اگه همونطور شد که من گفتم، هم باید جواب مادر پدر بیچارش که همین الانم به اندازه ی کافی غصه دارن و به خاطر تیکه پاره کردن جسد دخترشون بدی هم وقت و زحمتی که بچه ها واسه هیچی کشیدن و جبران کنی.در و پشتش میبست که هاشمی داد زد:
-
نترس اونطوری که تو گفتی نمیشه.گوشیش زنگ خورد. هانیه بود:
-
بله؟
بی حوصله و خسته بود. انگار از وقتی پرونده ی پونیکارو ول کرده بود یه چیزی توی وجودش گم شده بود. فقط جسمش اینور اونور میرفت و روحی نداشت...به خاطر اون بود که پونیکا ربوده شده بود. نمیتونست همینطوری ادامه بده. صدایی از فکر بیرونش آورد:
-
قربان میشنوید چی میگم؟
-
آره بگو اقبالی.
-
قربان دو روز نبودما! بچه ها میگن دیگه پرونده ی فرحبخش با تیم ما نیست.
-
همینطوره.صدای اقبالی شاکی شد:
-
یعنی چی خوب؟ چرا واگذارش کردید؟
-
انقدر ازم سوال نپرس لابد دلیل داشته.
-
قربان تا حالا هرچی گفتید رو حرفتون حرف نیاوردم و گفتم چشم ولی الان نمیتونم. ما مثلا روزی که سر این کار اومدیم قسم خوردیم با جونمون از مردممون دفاع میکنیم و نمیذاریم حقشون پایمال شه...به جاهای خوبی رسیده بودیم و اون اسلحه ها رو پیدا کردیم...چرا یه ذره احساس وظیفه نمی کنید؟
-
هانیه من از بس روم فشاره دیگه بردیم...یه عالمه درد سنگینِ روی سینم...تو دیگه باهام نجنگ. تو رو خدا نجنگ.کلمات آخرش به طرز عجیبی حسرت داشت...بوی غم و غصه میداد. موبایلش و توی جیبش گذاشت. نمیدونست تا کی میتونه همینطور ادامه بده...کسی از دست بازیگر سرنوشت خبر نداشت که در عرض یک عصر همه چیز رو عوض کرد.

***

-دیگه خسته شدم...چرا من و نمی کشید راحت شم؟ چرا همون باری که داشتم از شدت خونریزی جون میدادم نجاتم دادید؟ که بیشتر عذاب بکشم؟
پیرمرد چاق و کوتاهی بود. از بین حرفاشون فهمیدم پدر همایونِ...خیلی ترسناک بود صورتش سرخ و سبزه بود و روی پایین گردنش خالکوبیه یه پریِ دریایی داشت. سرش کچل بود و همیشه کلاه لبه دار میذاشت. پوزخندی زد و گفت:
-
مردن انقدر ها هم آسون نیست...الان احتمالا برات مثل یه درِ طلایی میمونه نه؟ مردن رو میگم.نمیدونستم چند روز میگذره...یک هفته؟ دو هفته؟ برای من مثل صد قرن گذشت.
-
اگه روباه به جای شیر نصیبش بشه تاج زرین...اونوقت منِ شیر باید چیکار کنم؟
جوابش رو ندادم بیشتر دلم میخواست دستم رو بکنم تو حدقه ی چشمش و اون چشای هیز و هرزش رو در بیارم. خودش ادامه داد:
-
منِ شیر باید برم تاجم و پس بگیرم.احتمالا منظورش از روباه بابای من بود. گوشی سفیدم و بهم نشون داد:
-
میدونی وقتی داشتیم برای ضرر مالی زدن به پدرِ گرامیت ماشیناش و خوردِ خاکِ شیر میکردیم چی پیدا کردم؟
گوشیم و توی دستش چپکی کرد:

-این و پیدا کردیم. اما این اصلا برامون اهمیت نداشت فقط کمک کرد از شر یکی راحت شیم. حدس بزن کی؟


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








موضوعات مطالب